داستان عزاداری
پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۸ ق.ظ
یکی بود یکی نبود . یه پسری بود که خیلی باباشو اذیت میکرد . با رفیقای ناباب می چرخید ، پول باباشو خرج اطینا میکرد . اهل دود و دم آب شنگولی بود . خلاصه از هر خلافی که تو این دنیا میشه تصور کرد، این پسر مرتکب میشد . این پسر اینقدر به کارای زشتش ادامه داد تا اینکه پدر بیچارش از دستش دق مرگ شد و مرد . پسر نا خلف که خیلی از مرگ پدرش ناراحت شده بود و می دونست پدرش از دست کارای زشت اون دق کرده با خودش گفت : پدرم وقتی زنده بود که براش کاری نکردم تا باعث خوشحالیش بشه ، حالا که مرده باید کاری کنم تا روحش شاد بشه . برای همینم بعد از مرگ پدرش هر سال در سالگرد فوت پدرش، چند روزی دوستاشو خونشون دور هم جمع میکرد و برای شاذی روح پدرش اونها رو به انواع دود و دم و آب شنگولی جات مهمون میکرد .
قصه ما بسر رسید اما داستان عزاداری هرگز به پایان نرسید .